شعری که زندگی ست 7

تو نیستی... و پاییز از چشم های مرد عاشقی شروع شده است... که تمام درختان را گریسته است... در سوگ رفتنت.... بر نگرد....که بر نمی گردی تو هیچوقت.... نمی خواهم داشته باشمت.نترس... فقط بیا در خزان خواسته هایم قدم بزن... تا ببینمت...دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...


این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم را فرصتی برای خشک شدن نیست . . . .

پرنده ، پروازهایش را به چه قیمتی می فروشد ؟ گاه پرنده زندانی عادتش می شود نه دلخوش شاهدانه ای پرواز جسارت می خواهد و گاهی نیز پرنده امنیت ... پوچ قفس تنگش را به خطر کردن پرواز ، می خرد امنیت پوچ قفس و دلخوشی یک شاه دانه .....

تا هنگامی که مجردی هرکی بهت میرسه میگه: تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟ وقتی ازدواج کردی هرکی بهت میرسه میپرسه: تو که همه چی داشتی واسه چی ازدواج کردی!

بگذار هرچه از دست می رود ، برود! آنچه را میخواهم که به التماس نیالوده باشد ، هرچه باشد حتی زندگی...

حالا که دست هایت چتر نمی شوند حالا که نگاهت ستاره نمی بارد حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم تا آوار تنهایی بر سرت نریزد و آرامش خیالت ، ‌خیس اشک هایم نشود...

عشق مثله یه قله کوه بلند می مونه که هر کسی که یک قلب پاک و یک دنیا صداقت داشته باشه می تونه فاتحش باشه...

هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت؛چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم..

ما عشق اول هم بودیم اما ، همیشه عشق اول بهترین نیست !

گاه سکوت یک دوست معجزه میکند و تو می آموزی که همیشه بودن در فریاد نیست!

دیوانه ای را گفتند : چه خواهی از خدای خویش ؟ گفت : عقل سالم خواهم تا برای عشقم دوباره دیوانه شوم .

دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد ، ساده می خندد ، ساده می پوشد ، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست ، ساده می افتد ، ساده می شکند ، ساده می میرد ، دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد .

             شب است و دربه در کوچه های پردردم فقیر و خسته به دنبال گمشده ام میگردم. اسر ظلمتم ای ماه پس کجا ماندی؟ من به اعتبار تو فانوسم را نیاوردم!

                     

 

سراغ از من نمیگیری گل نازم ، نمیشناسی صدای کهنه سازم ، نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه ، نمیبینی مگه با با غصه دمسازم ، سراغ از من نمیگیری نگیر اما ، فراموشم نکن هرگز گل زیبا .

گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای ماندن درکنار او باقی نخوهد ماند.

تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ... وای سهراب کجایی آخر ؟... زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ! تو کجایی سهراب ؟ ...که همین نزدیکی عشق را دار زدند , همه جا سایه ی دیوار زدن ! وای سهراب دلم را کشتند ...

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید ! روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز . . .

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود...من تهی خواهم شد از فریاد درد...خاک می خواند مرا هر دم به خویش....می رسند از ره که در خاکم نهند...آه شاید عاشقانم نیمه شب ...گل به روی گور غمناکم نهند...گور من گمنام می ماند به راه....فارغ از افسانه های نام و ننگ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد