-
شعری که زندگی ست 4
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:28
شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش ...
-
شعری که زندگی ست 5
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:28
چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام از کارهای گوناگون، تادلم به سویت پر نکشد!!!فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی تابعیت ندارد! حتی از قانون زمان!!! و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سر به سر دلم می گذارد . لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند محکمند … خوش به حالشان که لنگه همند .. عزیزترین...
-
شعری که زندگی ست 6
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:27
کیستی که من این گونه به اعتماد نامِ خود را با تو می گویم کلیدِ خانه ام را در دست ات می گذارم نانِ شادی های مان را با تو قسمت می کنم به کنارت می نشینم و بر زانوی تو این چنین آرام به خواب می روم. ..... چه بریشانی لذت بخشی ست دلتنگ تو بودن ... اگه هنوز باد شمعهایت را خاموش نکرده، اگه هنوز شمع بالهایت را نسوزانده، اگه...
-
شعری که زندگی ست 7
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:25
تو نیستی... و پاییز از چشم های مرد عاشقی شروع شده است... که تمام درختان را گریسته است... در سوگ رفتنت.... بر نگرد....که بر نمی گردی تو هیچوقت.... نمی خواهم داشته باشمت.نترس... فقط بیا در خزان خواسته هایم قدم بزن... تا ببینمت...دلم برای راه رفتنت تنگ شده است ... این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم...
-
شعری که زندگی ست 8
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:23
از همان روز اول که آمدی ، بوی ِ" رفتــــن " میدادی ! نگو نه... که دسته ی چمدانت را ، مُحکم تر از دستان من گرفته بودی ...! ..................................................................................................... این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم را فرصتی برای خشک شدن نیست...
-
شعری که زندگی ست 9
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:20
سالهـا دویده ام.. با قلبی معلق و پایـی در هـوا ! دیگر طاقت رویاهایم تمـام شده است... دلم... دلــم. رسیدن می خواهــــــد ....! از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگینند! با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند! زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند! باران عجیب بر...
-
من و تو
جمعه 23 دیماه سال 1390 00:03
وارد آسانسور شدیم هردو تنها به هم نگاه کردیم و این همه چیز بود دو زندگی یک دقیقه سرشاری سعادت طبقهی پنجم او بیرون رفت و من به بالارفتن ادامه دادم میدانستم که دیگر او را نخواهم دید که دیداری بود یکبار و برای همیشه که به دنبالش اگر میرفتم مردی مرده بودم در ردپاهای او و به سوی من اگر برمیگشت تنها در جهان دیگر ممکن...