شعری که زندگی ست 4

شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش...

شعری که زندگی ست 5

چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام از کارهای گوناگون، تادلم به سویت پر نکشد!!!فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی تابعیت ندارد! حتی از قانون زمان!!! و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سر به سر دلم می گذارد.

لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند محکمند … خوش به حالشان که لنگه همند..

عزیزترین آدم های دنیا مثل قطعه های پازل میمونن،اگرنباشن نه جاشون پرمیشه،نه کسی میتونه جاشونو بگیره.

دیشب گرسنه بود...کودکی که مُرد . . .چه آسان به خاک سپردیمش . . .و همسایه اش ,دیشب از سفر رسید . . .مکه رفته بود!!!

وقتی از دوری تو تموم میشه تحملم .... توی دلم داد میزنم خیلی دوست دارم گلم..

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم، تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم..

ای کاش که معشوق ز عاشق طلب جان می کرد، تا که هر بی سرو پایی نشود یار کسی !!!

عزیز یادی بکن از یار خسته غبار دوریت بر من نشسته دیگر تیری نزن بالی ندارم وجودم از غم دوریت در هم شکسته..

شعری که زندگی ست 6

کیستی که من این گونه به اعتماد نامِ خود را با تو می گویم کلیدِ خانه ام را در دست ات می گذارم نانِ شادی های مان را با تو قسمت می کنم به کنارت می نشینم و بر زانوی تو این چنین آرام به خواب می روم. ..... چه بریشانی لذت بخشی ست دلتنگ تو بودن...


اگه هنوز باد شمعهایت را خاموش نکرده، اگه هنوز شمع بالهایت را نسوزانده، اگه هنوز می توانی به او هدیه ای ، شاخه گلی بدهی، پس قدر لحظه لحظه ی این روزها را بدان. او را در آغوش بگیر و تا فرصت داری به او بگو: دوستت دارم...

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد...

مرا دیوانه می خواهی زخود بیگانه می خواهی مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی...

من که گفتم این بهار افسردنی است من که گفتم این پرستو مردنی است من که گفتم ای دل بی بند و بار عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار آه عجب کاری به دستم داد دل هم شکست و هم شکستم داد دل...

دل من تنها بود دل من هرزه نبود دل من عادت داشت که بماند یک جا به کجا؟ معلوم است به در خانه ی تو دل من عادت داشت که بماند آن جا پشت یک پرده تور که تو هر روز آن را به کناری بزنی دل من ساکن دیوار و دری که تو هر روز از آن می گذری دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه یک باغچه بود که تو هر روز به آن می نگری دل من را دیدی؟

من آن غریبه ی دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.

کاش وقتی آسمان بارانی است ، چشم را با اشک باران تر کنیم کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . . . .

فقط تو کنارم باش هوای تنت کافیست...

از میان دو واژه انسان و انسانیت، اولی در میان کوچه‌ها و دومی در لابلای کتاب‌ها سر‌گردان است...!!

به یکجایی از زندگی که رسیدی، میفهمی رنج را نباید امتداد داد. باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد؛ از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی...

کاش لحظه های با دوست بودن مثل خط سفید جاده بود تیکه تیکه می شد ولی قطع نمی شد....

کوچک باش و عاشق ... که عشق میداند آئین بزرگ کردنت را. بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسى.

شعری که زندگی ست 7

تو نیستی... و پاییز از چشم های مرد عاشقی شروع شده است... که تمام درختان را گریسته است... در سوگ رفتنت.... بر نگرد....که بر نمی گردی تو هیچوقت.... نمی خواهم داشته باشمت.نترس... فقط بیا در خزان خواسته هایم قدم بزن... تا ببینمت...دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...


این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم را فرصتی برای خشک شدن نیست . . . .

پرنده ، پروازهایش را به چه قیمتی می فروشد ؟ گاه پرنده زندانی عادتش می شود نه دلخوش شاهدانه ای پرواز جسارت می خواهد و گاهی نیز پرنده امنیت ... پوچ قفس تنگش را به خطر کردن پرواز ، می خرد امنیت پوچ قفس و دلخوشی یک شاه دانه .....

تا هنگامی که مجردی هرکی بهت میرسه میگه: تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟ وقتی ازدواج کردی هرکی بهت میرسه میپرسه: تو که همه چی داشتی واسه چی ازدواج کردی!

بگذار هرچه از دست می رود ، برود! آنچه را میخواهم که به التماس نیالوده باشد ، هرچه باشد حتی زندگی...

حالا که دست هایت چتر نمی شوند حالا که نگاهت ستاره نمی بارد حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم تا آوار تنهایی بر سرت نریزد و آرامش خیالت ، ‌خیس اشک هایم نشود...

عشق مثله یه قله کوه بلند می مونه که هر کسی که یک قلب پاک و یک دنیا صداقت داشته باشه می تونه فاتحش باشه...

هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت؛چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم..

ما عشق اول هم بودیم اما ، همیشه عشق اول بهترین نیست !

گاه سکوت یک دوست معجزه میکند و تو می آموزی که همیشه بودن در فریاد نیست!

دیوانه ای را گفتند : چه خواهی از خدای خویش ؟ گفت : عقل سالم خواهم تا برای عشقم دوباره دیوانه شوم .

دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد ، ساده می خندد ، ساده می پوشد ، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست ، ساده می افتد ، ساده می شکند ، ساده می میرد ، دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد .

             شب است و دربه در کوچه های پردردم فقیر و خسته به دنبال گمشده ام میگردم. اسر ظلمتم ای ماه پس کجا ماندی؟ من به اعتبار تو فانوسم را نیاوردم!

                     

 

سراغ از من نمیگیری گل نازم ، نمیشناسی صدای کهنه سازم ، نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه ، نمیبینی مگه با با غصه دمسازم ، سراغ از من نمیگیری نگیر اما ، فراموشم نکن هرگز گل زیبا .

گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای ماندن درکنار او باقی نخوهد ماند.

تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ... وای سهراب کجایی آخر ؟... زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ! تو کجایی سهراب ؟ ...که همین نزدیکی عشق را دار زدند , همه جا سایه ی دیوار زدن ! وای سهراب دلم را کشتند ...

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید ! روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز . . .

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود...من تهی خواهم شد از فریاد درد...خاک می خواند مرا هر دم به خویش....می رسند از ره که در خاکم نهند...آه شاید عاشقانم نیمه شب ...گل به روی گور غمناکم نهند...گور من گمنام می ماند به راه....فارغ از افسانه های نام و ننگ..

شعری که زندگی ست 8

از همان روز اول که آمدی ، بوی ِ" رفتــــن " میدادی ! نگو نه... که دسته ی چمدانت را ، مُحکم تر از دستان من گرفته بودی ...!

.....................................................................................................

این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم را فرصتی برای خشک شدن نیست . . . .

پرنده ، پروازهایش را به چه قیمتی می فروشد ؟ گاه پرنده زندانی عادتش می شود نه دلخوش شاهدانه ای پرواز جسارت می خواهد و گاهی نیز پرنده امنیت ... پوچ قفس تنگش را به خطر کردن پرواز ، می خرد امنیت پوچ قفس و دلخوشی یک شاه دانه .....

تا هنگامی که مجردی هرکی بهت میرسه میگه: تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟ وقتی ازدواج کردی هرکی بهت میرسه میپرسه: تو که همه چی داشتی واسه چی ازدواج کردی!

بگذار هرچه از دست می رود ، برود! آنچه را میخواهم که به التماس نیالوده باشد ، هرچه باشد حتی زندگی...

حالا که دست هایت چتر نمی شوند حالا که نگاهت ستاره نمی بارد حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم تا آوار تنهایی بر سرت نریزد و آرامش خیالت ، ‌خیس اشک هایم نشود...

عشق مثله یه قله کوه بلند می مونه که هر کسی که یک قلب پاک و یک دنیا صداقت داشته باشه می تونه فاتحش باشه...

هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت؛چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم..

ما عشق اول هم بودیم اما ، همیشه عشق اول بهترین نیست !

گاه سکوت یک دوست معجزه میکند و تو می آموزی که همیشه بودن در فریاد نیست!

دیوانه ای را گفتند : چه خواهی از خدای خویش ؟ گفت : عقل سالم خواهم تا برای عشقم دوباره دیوانه شوم .

دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد ، ساده می خندد ، ساده می پوشد ، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست ، ساده می افتد ، ساده می شکند ، ساده می میرد ، دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد .

             شب است و دربه در کوچه های پردردم فقیر و خسته به دنبال گمشده ام میگردم. اسر ظلمتم ای ماه پس کجا ماندی؟ من به اعتبار تو فانوسم را نیاوردم!

                     

 

سراغ از من نمیگیری گل نازم ، نمیشناسی صدای کهنه سازم ، نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه ، نمیبینی مگه با با غصه دمسازم ، سراغ از من نمیگیری نگیر اما ، فراموشم نکن هرگز گل زیبا .

گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای ماندن درکنار او باقی نخوهد ماند.

تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ... وای سهراب کجایی آخر ؟... زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ! تو کجایی سهراب ؟ ...که همین نزدیکی عشق را دار زدند , همه جا سایه ی دیوار زدن ! وای سهراب دلم را کشتند ...

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید ! روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز . . .

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود...من تهی خواهم شد از فریاد درد...خاک می خواند مرا هر دم به خویش....می رسند از ره که در خاکم نهند...آه شاید عاشقانم نیمه شب ...گل به روی گور غمناکم نهند...گور من گمنام می ماند به راه....فارغ از افسانه های نام و ننگ..

شعری که زندگی ست 9

سالهـا دویده ام.. با قلبی معلق و پایـی در هـوا ! دیگر طاقت رویاهایم تمـام شده است... دلم... دلــم. رسیدن می خواهــــــد ....!

از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگینند! با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند! زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند!

باران عجیب بر روزگارم می بارد و هرچه چترم را محکم تر در دست می گیرم لحظه هایم خیس تر می شوند . . . . و تو با قایق کاغذیت در جویبار اشک هایم پیش می روری ... . . . . من دلواپس غرق شدنت هستم ..

معلم به خط فاصله میگفت خط تیره ، خوب میدانست که فاصله ها چه به روز آدم ها می آورد !

هرچه بزرگ‌تر می‌شوی بیشتر روی دست خودت می‌مانی محو می‌شوی در یک سکوت بی‌سروته ...چهره‌ای بی‌رنگ در یک قاب کهنه ...و چیزی شبیه چراغ‌های خیابان که تا صبح بیدارند....

اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دیدی . . .        

عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از یادت نشاندم و پارو زنان سوی تو فرستادم وقتی به ساحل نگاه تو رسید، تو چشمانت را بستی و قایقم غرق شد..

نه شاعرم ؛ نه نویسنده... خط خطی می کنم تا مطمئن شوم نمرده ام... همین...

توی دنیا 2 نفر باش....یکی برای خودت و یکی برای من ..... برای خودت زندگی کن و برای من زندگی باش!!!!!

دنیا مثل پاییزه هم قشنگه هم غم انگیزه قشنگیش به خاطر تو و غم انگیزیش به خاطر دوری تو . . . .

خاطرمان باشد که به یاد هم باشیم شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم ان غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود!!

اگه از عشق میشه قصه نوشت میشه از عشق تو گفت میشه با ستاره های چشم تو مغرب نو مشرق نو برپا کرد میشه از برق نگات خورشید و خاکستر کرد میشه از گندمیای سر زلفت یه عالم شعر نوشت آره از عشق تو دیوونگی هم عالمیه آره از عشق تو مردن داره میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد....

هرکجا بروی مرا خواهی دید یک شب تمام شهر را دیوانه وار با خیالت قدم زده ام...

چشم تو زینت تاریکی نیست پلکها را بتکان ، کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب ، اندام تورا ، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند. پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن که من از آوارگی بی تو بدون میترسم .

چه سخت است یکرنگ ماندن در دنیایی که مردمش برای پر رنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند.........

گیــــــــرم که بی خیـــــــال خیـــــــالت شوم بـــــــــا عطـــــــر دستــــــــــانی که در گیسوانـــــــــم جـــــــا گذاشتــــــــه ای چـــــــــه کنم ...؟!

من و تو

وارد آسانسور شدیم هردو تنها
به هم نگاه کردیم و این همه چیز بود
دو زندگی
یک دقیقه
سرشاری سعادت
طبقه‌ی پنجم او بیرون رفت
و من به بالارفتن ادامه دادم
می‌دانستم که دیگر او را نخواهم دید
که دیداری بود یک‌بار و برای همیشه
که به دنبالش اگر می‌رفتم مردی مرده‌ بودم در ردپاهای او
و به سوی من اگر برمی‌گشت
تنها در جهان دیگر ممکن بود.....